بر پیکر قلۀ تردید
زندگی جاده ایست لایتناهی
می رود مرد
سخت و دشوار
چون سرشکی سخت بنیاد
به تنهائی
بر آن قلّه
که نقش روزگاران کهنه
می زند فریاد
به آسمان میرود این ناخرسند بیداد
از دل فرهاد
در دل شبهای تنهای تاریکی و غمگین
که نقشی نقش بسته است
بر پیکر قلّه تردید
آنچنان سنگین
می رود مرد
سخت و دشوار
چون سرشک سخت بنیاد
که رنگی نقش بندد
بر دل بیدار
میزنم فریاد:
از آن نقش دیرینه پا بر جا
که باد و باران خواستَندَش کَنَند از جا
چه چیزی مانده بر یاد؟
کجایند خسرو و شیرین؟
چه شد فرجام آن عاشق دیرین؟
نه افزودش عمر ، آن سیم
نه خاکی ماند از آن اقلیم
افسانه شد عشق ، مُرد فرهاد
ازآن افسانه حکایتها بجاماند
نَمانَد هرگز ، بدنیا
اندیشه های سُست بُنیاد
منه سر در کوی پادشاهان
بکن عمرت فدای رادمردان
زافسانه بگیر پند بی نیازی
که شامگاهان ، پادشاهی
صبحگاهان داری بخت سیاهی